سلیمان فرزند داوود انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود
و سلیمان به دولت آن نام دیو پری را تسخیر کرده و به خدمت خود آورده بود
روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیز سپرد
و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، در این حال خود را به صورت سلیمان درآورد
(و اشاره کردیم که بنا بر افسانه ها دیو و شیطان می توانند به هر شکلی درآیند) و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری را به دیو داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند(از آنکه از سلیمان جز صورتی و خاتمی نمی دیدند)
و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته دیوی بیش نیست اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به مُلک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست
به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد و به قول حافظ شیرازی
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهایی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهایی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب